الگوهای هوش هیجانی
2-2-5-1 الگوی هوش هیجانی سالووی و مایر
سالووی و مایر(1990)، برای اولین بار اصطلاح هوشهیجانی را وضع کردند و از آن زمان تاکنون تحقیق بر روی اهمیت این سازه را ادامه دادند. آنها هوش هیجانی را بهصورت شکلی از هوش که شامل توانایی رسیدگی به احساسات و هیجانات خود و دیگران، توانایی تمیز بین آنها و توانایی استفاده از این اطلاعات برای هدایت تفکر و عمل خود میشود، تعریف کردهاند.
بعدها این نویسندگان تعریف خود را از هوشهیجانی مورد تجدیدنظر قرار دادهاند که در حال حاضر بهطور گستردهای مورد پذیرش قرار گرفته است. بنابراین هوشهیجانی بهصورت زیر تعریف میشود:
توانایی ادراک هیجان، توانایی یکپارچه کردن هیجانات به منظور تسهیل فکر، توانایی فهم هیجانات و توانایی تنظیم هیجانات به منظور توسعه رشد شخصي.
الگوی هوشهیجانی مایر و سالووی پیشنهاد میکند که هوشهیجانی از دو حوزه تشکیل شده است: تجربی
(توانایی ادراک و پاسخ اطلاعات هیجانی بدون لزوم فهم آن)، و راهبردی (توانایی فهم و مدیریت هیجانات بدون نیاز به ادراک احساسات یا تجربه کامل آنها). بهعلاوه هر حوزه به دو شاخه تقسیم میشود. شاخه نخست، ادراک هیجانی، عبارتاست از توانایی خودآگاه بودن از هیجانات و ابراز صحیح هیجانات و نیازهای هیجانی برای دیگران. شاخه دوم، جذب هیجانی، عبارتاست از توانایی تمیز میان هیجانات متفاوتی است که یک نفر احساس میکند، و شناسایی هیجاناتی که در حال اثرگذاری بر فرایندهای فکر هستند.
سومین شاخه، فهمهیجانی، عبارتاست از توانایی فهم هیجانات پیچیده( نظیر احساس دو هیجان در آن واحد) و توانایی بازشناسی انتقال از یکی به دیگری. نهایتاٌ چهارمین شاخه، مدیریتهیجانی، عبارتاست از توانایی ایجاد ارتباط با یک هیجان یا قطع آن ارتباط بسته به فایدهاش در موقعیتی معین.
اولین شاخهی هوشهیجانی با قابلیت ملاحظه و بیان احساسات شروع میشود. هوشهیجانی بدون
قابلیتهایی که در این شاخه وجود دارند غیرممکن است. احساس هیجانی شامل ثبت، توجه و معنیسازی پیامهای هیجانی میباشد، به آن صورتی که در حالات صورت، صدا، یا محصولات هنری و فرهنگی بیان گردیدهاند. شخصی که حالت ترس را در صورت دیگری میبیند، خیلی بیشتر در مورد هیجان و افکار آن شخص میفهمد تا کسی که این علائم را دردسترس ندارد و یا به آن توجهی ننموده است.
شاخه دوم هوش هیجانی در مورد سهولت در فعالیتهای شناختی میباشد. تسهیل هیجانی تفکر، متمرکز بر این موضوع است که هیجانها چگونه بر روی سیستم شناختی انسان اثر مینمایند و چگونه میتوانند بهصورتی شایسته در خدمت فرایندهایی نظیر حل مسأله، استدلال، تصمیمگیری و کارهای خلاقانه بهکار روند.
شاخه سوم شامل درک هیجان میباشد. هیجانها یک دسته نمادهای غنی را تشکیل میدهند که به طرز پیچیدهای بههم مرتبط میباشند. مهمترین قابلیتی که در این سطح انسان بدان دست مییابد عبارتاست از توانایی نامگذاری هیجانها بهوسیله لغات، بهطوریکه بتوان بین این لغات تمیز قائل شد. کسی که بتواند هیجانها را درک کند، معنی آن را بفهمد و بداند که چگونه آنها در طی زمان و در اثر رشد پیشرفتهتر میگردند، از ظرفیت درک جنبههای مهم طبیعت انسان و روابط بینفردی برخوردار میباشد.
انتظار جامعه و مردم برای کنترل و تنظیم هیجانها و فشارهای اجتماعی که پشت این قضیه وجود دارد موجب شده است تا بسیاری از افراد، هوش هیجانی را از طریق شاخهی چهارم آن، تنظیم هیجانی، بشناسند و حتی گاهی اوقات هوش هیجانی را معادل تنظیم هیجانی میدانند. مردم امیدوارند که با استفاده از هوش هیجانی بتوانند از دست هیجانهای مزاحم خود خلاص شوند و یا از نفوذ آنها در روابط انسانی جلوگیری به عمل آورند و امید به کنترل بیشتر آنها دارند. گرچه این موضوع یک نتیجهی طبیعی تنظیم هیجانی میباشد، اما سطح مطلوب کنترل و تنظیم هیجانها در تعادل آنهاست و نه حذف کامل برخی از آنها. کوشش برای کوچکسازی یا از بین بردن کامل هیجانها میتواند هوش هیجانی را سرکوب نماید. در تنظیم هیجانات افراد دیگر نیز احتمال کمی وجود دارد که ما از سرکوب هیجانی استفاده کنیم، بلکه بیشتر سعی در استفاده و بهکارگیری آنها داریم. افراد از روشهای مختلفی برای تنظیم خلق یا هیجان خود استفاده میکنند.
موضوع اساسی درخودتنظیمی هیجانی توانایی فکرکردن و تنظیم هیجانهای شخصی میباشد. در این رابطه صحبت راجع به هیجانها و یا حتی نوشتن آنها وسیله مناسبی میباشد. تحقیقات انجام شده در این رابطه نشان داده است که تخلیه هیجانی بهصورت صحبت یا نوشتن به سلامت جسمی و روانی فرد کمک میکند.
فرایندهای ذهنی که مایر و سالووی(1990-1989)، به آنها اشاره کردند( ارزیابی و ابراز هیجانات درخود و دیگران، تنظیم هیجانات در خود و دیگران)، میتواند در محیط کار اثرگذار باشد.
افرادی که به طرز صحیحی هیجاناتشان را ارزیابی و ابراز میکنند( هیجاناتشان را درک میکنند و به آنها پاسخ میدهند)، احتمالاٌ توسط افرادی که با آنها کار میکنند بهتر فهمیده میشوند. از آنجایی که این افراد هیجانات دیگران را درک میکنند، پتانسیل مدیریت و هدایت بهتر آنها را دارند و میتوانند با آنها همدلی کنند( سالووی و مایر، 1990، صص211-185).
افراد همچنین در تواناییشان برای مدیریت هیجاناتشان و همچنین تنظیم و اصلاح عکسالعملهای عاطفی دیگران با یکدیگر متفاوتند. تنظیم هیجانات و خلق خود منجر به حالات عاطفی مثبت و منفی میشود. افرادی که به لحاظ هیجانی هوشمندند، میتوانند خودشان را در حالات عاطفی مثبت قرار دهند و در اینکار ماهرند و قادرند حالات عاطفی منفی را بهنحوی تجربه کنند که پیامدهای مخربی دربرنداشته باشد. افراد دارای هوش هیجانی بالا میتوانند در دیگران نیز عاطفهی مثبت ایجاد کنند که منجر به نفوذ اجتماعی نیرومندی میشود و این جزءِ با اهمیتی در رهبری است( وازیلوسکی[1]، 1985، صص222-207).
افراد در شیوههای کاربرد هیجان نیز با هم متفاوتند. هیجانات میتوانند:
- به ایجاد طرحهای چندوجهی در آینده کمک کنند.
- فرآیند تصمیمگیری را بهبود بخشند که این حاصل فهم بهتر واکنشهای هیجانی خود است.
- فرآیندهای شناختی نظیر خلاقیت از یکسو و توجه به جزئیات و دقت از سوی دیگر را تسهیل کنند.
- پافشاری برای تکلیف چالشانگیز را افزایش دهند( سالووی و مایر، 1990، صص211-185).